رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

رهام لبخند خدا

آش دندونی

١٠خرداد 90دایی فرشید اینها وخاله فروغ اینا اومدن خونمون اولش غریبی میکردی ولی زود باهاشون دوست شدی دایی برات یه خونه پارچه ای آورد رفتی توش و به دایی فرشید هم میگفتی اونم بیاد.خاله فروغ یک عروسک باب اسفنجی آورده بود که راه میرفت وآواز میخوند که ازش میترسیدی.11 خرداد90 دایی و خاله وعمو فرهادو مادر بزرگ اینا هم خونمون بودن تو خیلی بیقراری میکردی دستمو بردی توی دهنت که متوجه تیزی دندونت شدم خیلی ذوق کردم یه خورده هم گریه کردم بابا رفت برامون شیرینی خرید   اینجا دقیقا همون شب حسابی با دندونیت مشغولی.الهی مامان بمیره تو اینقدر اذیت نشی. منم برای خاله منا ,عمه پرستو ,زن عمو سعیده و خاله سمیرا دوستم مسیج زدم : خبر بدین به مردما...
8 خرداد 1391

سینه خیز رفتن

12اردیبهشت ٩٠شروع کردی به سینه خیز رفتن.البته تا 26 اردیبهشت طول کشید تا کامل سینه خیز رفتنو یاد بگیری.خیلیم قشنگ سینه خیز میرفتی با یک دستت خودتو می کشیدی جلو. یاد گرفته بودی خودتو شکل موش بکنی یعنی صورتتو جمع میکردی .فدای موش مامان بشم من. البته ناگفته نمونه که حسابی شیطون شدی ازت غافل میشدم توی حمام بودی یا کنار گلدانها که خاکشونو بریزی بیرون خلاصه هر جای خونه که ممنوعه بود جنابعالی اونجا تشریف داشتین.   ...
8 خرداد 1391

نوروز 90

چهار شنبه سوری خونه خودمون بودیم اول آتش روشن کردیم بعد با سفره هفت سینی که مامانم چیده بود عکس گرفتم.   بعدهم رفتیم خونه بابابزرگم اینا. همه بودن عمو فرهاد ایناو عمو صمدو نامزدش وعمه پرستو اینا خلاصه با همه عکس گرفتم وبرگشتیم خونه چون فردا صبح مسافر بودیم.صبح حرکت کردیم به سمت تهران که از اونجا با دایی فرشید اینا و خاله فروغ اینا بریم اهواز.خلاصه به سلامتی رسیدیم و کلی هم خوش گذروندیم ١٢فروردین برگشتیم تهران و اولین ١٣ بدرمو توی یکی از فضاهای سبز نزدیک خونه خاله فروغ گذروندیم.(مامان:یادم رفت بگم شبی که سال تحویل بود چند ساعت قبلش یعنی حدود ساعت ١٠ شب بود که رهام شروع کرد به غلط زدن از توی حال غلط زد تا توی راهرو دایی فرشید و بابا ...
8 خرداد 1391

مروری بر خاطرات گذشته

خیلی وقته که چیزی ننوشتیم برای همین این یک سالو نیم گذشته رو یه مروری میکنیم. دی ماهه سال٨٩برای اولین بار رفتم اهواز.اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم خیلیم پسر خوبی بودم تاموقعی که هواپیما نشت آنچنان گریه ای راه انداختم که خدا میدونه آخه از صدای هواپیما گوشم درد گرفته بود.مامانی وخاله مناو عمو کمال و ابوالفضل جون اومده بودن فرودگاه جلومون ولی من نذاشتم کسی بغلم کنه آخه داشتم گریه میکردم تا خوابم برد.صبح که بیدار شدم خیلی زود با همه دوست شدم. اینم عکس منو پسر خالم ابوالفضل. یک ماهی اونجا بودیم که بابا اومد اهواز آخه چون دفعه قبل توی هواپیما خیلی گریه کرده بودم مامانم میترسید تنهایی سوار شه برای همین بابا اومد ...
8 خرداد 1391

لبخند خدا

این اولین باریه که شروع کردیم به نوشتن خاطراتمون البته تاحالا هم می نوشتیم ولی تو سررسید نامه که خاله منا برامون وبلاگ درست کرد تا از این به بعد اینجا بنویسیم دست منا خالا درد نکنه. روزتولد نی نی مون از ساعت٧صبح همراه مامانی،مامان پری وعمه پریسا رفتیم بیمارستان .خیلی دلهره داشتم ومیترسیدم.عمه پریسا تندو تندعکس می گرفت تا منو بردن اتاق عمل.  پسرم در تاریخ ٢٣/٦/١٣٨٩ ساعت١٠:٣٠ صبح در بیمارستان آرتا اردبیل به دنیا اومد. تورو زودتر از من از اتاق عمل اورده بودن بیرون و به بابا نشونت داده بودن و بابا اسمتو به بقیه گفت.   رهام یعنی شمشیر تیزوبرنده و در عربی یعنی پرنده ای که شکار نکند.در شاهنامه پهلوان ایر...
8 خرداد 1391
1